شهربازی و تولد مامان+ماه رمضون
نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام به همه دوستای خوبم و گلهای زیباشون

 

باورتون میشه هر کاری میکنم وقت نمیکنم بیام سراغ نتوای خدا کاش زودتر تعطیلاتِ بعدی بیاد از روز یکشنبه براتون بگم: اگه یادتون باشه چند وقت پیش گفتم رفتیم شهربازی و فاطمه اذیت کرد و قراره یه روز دیگه بریم یکشنبه رفتیم ایندفعه فاطمه خوب بود و حسابی بهش خوش گذشت ولی من حالم بد شد آخه با شکم خالی سوار یه وسیله ای شدم که هیجانش چند برابر ترن هواییه 

وقتی اومدم پایین همش در حال دویدن بودم تا یه جایی پیدا کنم و گلاب به روتون....... و تا فردا صبحش هم ادامه داشت و سرگیجه داشتم اوندفعه همسری سوار شده بود و وقتی اومد پایین رنگش پریده بود و میگفت سرم گیج میره و منم کلی بهش خندیدم و اذیتش کردم ایندفعه گفتم من باید برم و امتحانش کنم هر چی اصرار کرد که خطر داره و..... گوش ندادم و رفتم این از روز یکشنبه


 

دیروز چهارشنبه تولدم بود و بیست و چهارمین بهارِ زندگیم شروع شداز شبِ قبلش خیلی دلم گرفته بود و اصلا دلم نمیخواست برم سرکار ولی نمیشد و باید میرفتم اما همچنان دلم گرفته بود و وقتی خواهر و برادرم از ایران زنگ زدن و تولدمو تبریک گفتن خیلی بیشتر دلم هواشونو کرد

تو راه برگشت به خونه به همسری زنگ زدم که بپرسم رفته مهد فاطمه رو بیاره یا نه که گفت کاری پیش اومده برام اگه میشه خودت برو بیارش نیم ساعت بعد از اومدن ما همسری هم اومد خونه و انگار نه انگار خبریه ناراحتیم بیشتر شد اما به زور لبخند میزدم و خودمو خوشحال نشون میدادم که البته همسری متوجه شده بود و گفت من میرم دوچرخه مو بزارم تو زیر زمین بارون میاد که دیدم با کیک و کادو برگشتو گفت میخواستم سورپراز بشی و یه جشن سه نفره گرفتیم و فاطمه شعر تولد و میخوند و کلی ذوق کرده بودیه چیز جالب بگم براتون دیروز وقتی فاطمه فهمید تولد منه و قراره کادو بگیرم و....اومده میگه من مامانمو بابا فاطمه س مامانم باباس و تا وقتی خوابید نقش مامانو بازی میکرد  سر میز شام نوشابه رو از دست باباش گرفته و میگه نه دُختَیَم نوشابه بَیات خوب نیست و خودش سر کشید همسری سنگ تموم گذاشته بود کیک سفارش داده بود و از طرف فاطمه یه ادکلن خریده بود و خودش یه انگشتره خوشگل ممنون عزیز دلم خیلی خوشحالم کردی و مثل همیشه بهترین و شادترین لحظات رو برام هدیه کردی   


 

امروز اولین ماه مبارک رمضونه و خوشحالم که امسال منم میتونم تو این مهمونی شرکت کنم آخه یه سال بارداری و دو سالِ شیردهی این توفیق رو نداشتم!!! خدای بزرگ بابت همه چیز شکر میکنم در لحظات سبز دعا به یاد ما هم باشید

موافقید بریم عکسها رو ببینیم

شاکیِ که چرا این پسر پشت فرمون نشسته من میخوام بشینم

قربونت برم دخترکم

موتورهای دو نفره بود

موتور سواری که اولش رو دو چرخ میرفت بعد رو یه چرخ و خیلی جالب بود

ژست موتور سواری گرفته

موتور سواری تموم شد

هواپیما هم خیلی جالب بود که با کشیدن ترمز دستی بالا میرفت

الهی بمیرم چه ترسیده از حق نگذریم سر سره هم مارپیچی بود هم ارتفاعش زیاد بود

تو راه مهد

اینم پرهیجان ترین وسیله شهر بازی مثل تاب حرکت میکنه ولی خیلی بالا میره طوری که آدم دمر میشه

روز تولدم داره شعر تولدت مبارک رو میخونه

اینم یه ادکلنِ خوشبو و انگشترِ خوشگل

کیک ۲۴ سالگی( هر یه دونه شمع بجای دو سال)

پی نوشت۱:این پست رو روز پنجشنبه نوشتم ولی چون تکمیل نبود امروز ثبتش کردم

پی نوشت۲:تو این دو روز تعطیلی حتما میام پیش دوستای گلم 

 





:: بازدید از این مطلب : 3373
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: